آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

ماه من.....آرام بخواب ....

ديشب دونه دونه به ستاره ها سر زدم اما هيچکدوم تو نبودي اما وقتي به آخرين ستاره رسيدم، آروم بهم گفت: اون خوده ماهه تو هنوز دنبال ستاره اي؟؟     کودک دلبندم     آسوده بخواب     که فرشتگان را گفته ام     از گهواره ات دور شوند     تا ترنم لطیف شان ترا بیدار نکند...     و پروانه های باغ را سپرده ام     تا هنگامی که تو در خوابی     از این گل به آن گل پر نکشند     زیرا تو آنقدر لطیفی   ...
18 مهر 1392

مراحل تنبیه بابایی

مراحل تنبیه بابایی:   1- اول میندازیش روی زمین و بینی طرفو میگیری تا نتونه نفس       بکشه ...حساب کار دستش بیاد     2- بعد با کله میری تو چشمش...     3-تو این مرحله اگه کله تونو گرفت سریع خودتونو آزاد کنیدو...     4- و محکم ابروشو گاز بگیرید...     اصلا هم گول این نگاه مضلومانه شو نخورید وبه کارتون ادامه بدید...       5-حالا یه کله برید تو بینی اش ...وقتی حسابی گیج شد ....سریع دماغشو گاز بگیرید ...     آخرشم یکی محکم بزنید در دهنش که...
18 مهر 1392

آخرین روزهای 8 ماهگی...

عزیزترینم جمعه یعنی دوروز دیگر که بیاید تو واردنهمین ماه زندگیت میشوی..... 9 ماه از با توبودن گذشت .... 9 ماه است که خدا آسمانی ترینش را به زندگیمان هدیه داده.... 9 ماه ست که فرشته ها برای محافظت از تو در آسمان خانه مان حلقه زده اند.... 9ماه ست که فرشته ها نگران تواند... چراکه بهترینشان اکنون در خانه ماست.... در قلب من ست....فرشته کوچکم با آمدنت خوشتختی ام تکمیل شد....شبها وروزها در کنارت آرامشی عجیب دارم ...همینکه برای لحظه ای نمیبینمت بی تاب میشوم ...قلبم تندتر میزند....ونفسم به سختی در می آید...همینکه چهره ملکوتی ات را میبینم آرام میگرم و یکبار دیگر مطمئن میشوم که بدون تو..نمیتوانم... این روزها بابایی سختت درگیر شرکت ست ومشغ...
18 مهر 1392

شبی از شبها...

هرگاه در کنار توام زمان برایم سریع میگذرد....وقتی به تو نگاه میکنم که هر روز بزرگتر میشوی ودیگر آن نی نی کوچکی که به زحمت انگشتم را مشت میکرد ..نیستی؟؟... همین دیروز بود که لیوان آبی که داشتم میخوردم از دستم کشیدی وهر دوتایمان خیس شدیم ..ویکدفعه یخ کردیم وبعد از یک شک کوچک به چشمهایم زل زدی تا عکس العمل مرا ببینی که دعوایت میکنم یا نه؟...ومن فقط خندیدیم وگفتم ..آب سرده...چقدر یخ کردیم...وتوهم با من خندیدی ... امیدوارم همیشه در تمام مسایلی که با تو دارم اینگونه صبور باشم ..اگرخدا کنک کند...چرا که نه؟ این هفته تماما پیش خودم بودی و از بابایی خبری نبود چون بابایی به خاطرسمت جدیدی که گرفته(ریس ماشینری)کارش خیلی زیاد شده و دیگه نمیتونه ساعت...
17 مهر 1392

اولین روروئک سواری در حیاط خونمون

عصر که بابایی از شرکت اومد مثل همیشه رفت توی باغچه مشغول کشت وکار شد ورسیدگی به حیاط خوشگلمون...واز ماهم خواست تا بریم پایین ومنم گفتم روروئک تورو ببره پایین تا ببینم میتونی اونجا بازی کنی یا نه؟..تا اینکه گذاشتمت داخلش ...اصلا فکر نمی کردم اینقدر هیجان داشته باشی فقط میدودی از این سر حیاط تا اون سر...ومنم فقط دنبالت میدویدم تا نیوفتی توی باغچه ...وخیلی خوشحال بودی از اینکه فضای کافی واسه دویدن پیدا کردی....   ...
16 مهر 1392

اولین تاب وسرسره سواری

تمامی اولین های این پست مربوط میشه به شش ماهگیت عسلکم: اولین باری که سوار تاب شدی توی پارک جلوی خونمون بود که خیلی دوست داشتی واز اون به بعد همیشه سعی میکردم بعداز پیاده روی هام بیارمت یکم تاب تاب عباسی... اولین سرسره سواری ات هم یه روز عصر که با بابایی رفتیم میدان صنعت سر کوچمون پیاده روی  تورو سوار سرسره کردیم  فکر کردیم بترسی ولی خیلی دوست داشتی...ومنم همش نگرانت بودم که از عقب برنگردی ... ...
16 مهر 1392

دومین سفرمابه اصفهان بدون بابایی

فردا بابایی من وتورو میرسونه فرودگاه ساعت 1 پرواز داریم وبابایی تنهایی میره خونه الهی بمیرم هنوز نرفته دلم براش خیلی تنگ شده...بابایی خیلی صبوره ...هرچند دوری مابراش خیلی سخته ولی به خاطر ما که یکم اب وهوا عوض کنیم وتو یکم توی جمع باشی مارو زودتر میفرسته اصفهان ...سخت ترین لحظه فردای بابایی وقتیه که مارو با ماشین میرسونه وباید تنهایی برگرده خونه از اون سخت تر وقتیه که باید تنهایی بدون ما بره توی خونه و ...جای خالی ما....خیلی واسش سخته... هی.....لعنت به این روزگار..... کاش باهم میرفتیم ولی از یه طرف باید تورو زودتر ببرم دکتر ...آخه احساس میکنم به شیر گاو حساسیت داری و دلیل بیقراری های چند روزت هم باید همین باشه...هرچندفعلا کلیه محصولات ...
10 مهر 1392